دلارا. دل آرای. دل آراینده. آرایندۀ دل. شادکننده دل. آنچه یا آنکه باعث شادی و نشاط و سرور شود: نشستند بر زین پرستندگان دل آرا و هرگونه ای بندگان. فردوسی. کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند. خاقانی. چون روی تو در دهر دل آرایی نیست خوشتر زسر کوی تو مأوایی نیست. حسن متکلم. ، نگار. شاهد. معشوق. معشوقه. محبوب. (ناظم الاطباء) : نظر به خط دلاویز آن دل آرا کن شکستۀ قلم صنع را تماشا کن. صائب (از آنندراج). چون نیست وصال آن دل آرا ممکن آن به که ز راه او روان برخیزم. حسن متکلم. رجوع به دل آرای شود
دلارا. دل آرای. دل آراینده. آرایندۀ دل. شادکننده دل. آنچه یا آنکه باعث شادی و نشاط و سرور شود: نشستند بر زین پرستندگان دل آرا و هرگونه ای بندگان. فردوسی. کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند. خاقانی. چون روی تو در دهر دل آرایی نیست خوشتر زسر کوی تو مأوایی نیست. حسن متکلم. ، نگار. شاهد. معشوق. معشوقه. محبوب. (ناظم الاطباء) : نظر به خط دلاویز آن دل آرا کن شکستۀ قلم صنع را تماشا کن. صائب (از آنندراج). چون نیست وصال آن دل آرا ممکن آن به که ز راه او روان برخیزم. حسن متکلم. رجوع به دل آرای شود
دل آرائی. دلارایی. حالت و چگونگی دلارا. دل آرا بودن. سبب شادی و نشاط بودن. سبب آرایش دل و تسلی خاطر بودن: دل شیفتگان را نتوان بست به زنجیر الا به دل آرایی و شیرینی گفتار. قطران. سروها دیدم در باغ و تأمل کردم قامتی نیست که چون تو به دل آرایی هست. سعدی. رجوع به دل آرا و دل آرای و دل آرائی شود
دل آرائی. دلارایی. حالت و چگونگی دلارا. دل آرا بودن. سبب شادی و نشاط بودن. سبب آرایش دل و تسلی خاطر بودن: دل شیفتگان را نتوان بست به زنجیر الا به دل آرایی و شیرینی گفتار. قطران. سروها دیدم در باغ و تأمل کردم قامتی نیست که چون تو به دل آرایی هست. سعدی. رجوع به دل آرا و دل آرای و دل آرائی شود